از شوق تا حسرت – سفرنامه ی کربلا
2011/09/24
سلام
باد
چشمها نمیگذارند حواست به خودت باشد.
برای همین مصلحت میبینی تاریکیِ چراغهایِ خاموشِ جلسهیِ احیا را با بستنِ چشمهایت کامل کنی.
و حالا دیگر تو باشی و ظلمتِ محض…
حالا دیگر میشود فکر کنی به بایزید بسطامی، آن هنگام که او را پرسیدند چشمهی آب حیات کجاست و پاسخ گفت مریدان را، در دل ظلمت!
حالا دیگر میشود فکر کنی به حرفهای آن دوست روشندلت که میگفت: دلت بسوزد برای مراقبهی ما، که ما نابیناها تمام حواسمان تمام وقت به خودمان جمع است.
و حالا دیگر میشود به خودت فکر کنی…
درگیرِ به خودت فکر کردن هستی و قرآن به سر داری.
نه که قصدت بیادبی باشد به ادعیهی جاری در فضای مسجد و نه اینکه حتی خوابآلود باشی؛
فقط درگیرِ به خودت فکر کردن هستی و قرآن به سر داری…
این وقتها آنقدر در خودم فرو میروم که گاهی از بازگشتم به این دنیای مثلا واقعی ناامید میشوم
در گرداب ناامیدی اما صدایی میآید
صدایی که هر قدر تلاش کنی مبدأش را نمیجویی
بلندگوی مسجد یا سویدای دل…؟
الهی بحسینٍ … الهی بحسینٍ
همه چیز از همینجا آغاز شد،
از لغزشِ آن قطرهیِ شوق روی گونه
از چشمان بسته و البته از دل ظلمت…
من و یک حاجت
حاجتی که پوزخند میزند به برتری لیلهی قدر بر هزاران شب
حاجتی به وسعتِ کل ارض
حاجتی به وسعتِ کل یوم…
فکر میکنی اصلا اعتبار شب قدر از همین شباهت الف شهر است به کل یوم
از همین شباهت لَیل است به لیلای ما زینب کبری
از پدرِ حسین بودنِ صاحبِ شب!
خدای مهربانی داریم،
دم دمای رمضان بعدی،
درست وقتی که حسرت شبهای قدر گذشته، شوقت را برای آمدنِ رمضانِ در پیش کور کرده،
حاجات باقی مانده در سبد خواستههای شب تقدیر را روی سرت میپاشد،
غرق نعمت میشوی.
غرق نعمت میشوی.
غرق نعمت میشوی…
ابر
آنچه از مهیای سفر باید میگفتم همین بود،
الباقی دیگر همه وسیله بود و ظهورِ همینها در اسبابِ خیر.
چشم باز میکنی و میبینی مشغولی،
مشغول به مشکلترین کاری که در تمام زندگی انجام دادهای،
بستنِ چمدانی برای سفر کربلا….
صدا میکند: آی مرد! دیر شد! چکار میکنی؟
من اما دست خودم نیست.
دانه دانه لباسهایم را توی دست میگیرم!
– با این لباس چند گناه کردهام؟
مچالهشان میکنم و توی کمد پرتاب…
لباس بعدی و لباس های بعدی…
حالا دیگر کمد پر شده و چمدان هنوز خالیست…
چکار کنم؟!
چکار میتوانم بکنم؟
سر درون کیف میبرم و گریه… +
امید ندارم قلبم این همه شوق را تحمل کند،
مدام یادم میافتد به هرولههایی که از کودکی در مجالس عزا میدانداری کردهام.
سیاهیِ در و دیوار هیأت مدام توی چشمم موج میزند.
یعنی همان کربلا؟
همان کربلایی که یک عمر صدایش میزدیم؟
برای همین ناباوریها هم هرگز به سراغ خداحافظی نمیروم،
کسی خداحافظی میکند که رفتنش را باور کرده باشد.
اما اینطور هم که نمیشود.
ذرهای باور میخواست،
بلاخره یک چیزی باید تو را تا فرودگاه و رسیدن به پرواز تهران- بغداد هول میداد!
و خب حق داشت صاحبخانه که دست بهکار شود!
بیت بیت شعرهایی که در تمام طول لباس مشکی پوشیدنهایمان دم گرفته بودیم را امتحان میگیرند…
تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده!
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا!
تشنگی و گلوی من که انگاری صحرای کربلا…
خشکِ خشک!
اصلِ دعوتم را از همین خشکی گلو لمس کردم!
چه اگر نبود گلوی دردناک، کجا میشد پایِ باور پیدا کرد برای این همه تهیه دیدن و مقدماتِ سفر؟
سطر اول امتحان را که تمام کنی،
تازه انگار بالای برگه، نامت را نوشته باشی!
ناچاری بیآنکه باورت بزرگ شده باشد خودت را غرق در اشک ببینی.
فرمود: اولادنا اکبادنا!
و چه سخت است سپردن پاره ی لوسِ تنت به عمهاش،
به خواهرت…
چه سفارشها که با لغت لغتش گریه نکردم
– خواهرم! نیمه شبها بیدار میشود، سراغ بابا میگیرد و سراغ آب…
فدای زیارتت آقا! اما چه سخت امتحانی بود! +
امتحانی که بیشتر میآموخت تا بیازماید…
تمام طول سفر را به مردودین صحرای کربلا فکر کردم،
به خانوادههاشان و به محبت تهوعآور میانشان…
محبتی که پسر فاطمه را تنها بگذارد…
ای لعنت به آن، که نامش را به غلط محبت گذاشتهاند…
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند…
آخرین لحظات در ایران با دلهره میگذرد.
آشنایی با همسفران خیلی زود، میان این دلهرههای لحظات ترک کشور صورت میگیرد.
هواپیما البته شعب ابیطالب نیست اما هجرت، هجرت است!
و چه بزرگ هجرتی است سفر کربلا…
ساربانِ این کاروان همه چیز را خودش تقبل کرده،
حتی ادارهی فکر و دلت هم در این سفر خود به عهده نداری.
برای همین تعجب نکن اگر تو هم لحظهی پرواز،
وانگهی ذهنت درگیر مسلمانان مظلوم جهان شد.
آزادی قدس!
مدام فکر میکنم که این راه
اگرچه نامش کربلاست،
نه این روزها که مقصدش هزار و اندی سال پیش،
کربلا بوده!
حتی اگر صدای رزمندهها،
هنوز در گوشهایمان بخواند:
کربلا کربلا! ما داریم میآئیم… +
و باز ذهنت درگیر آقایی میشود که این روزها بارِ رهبری مملکت به دوش اوست،
عهد میبندی که در زیارتت بیشتر نائبالزیاره باشی تا آنکه زائر! +
و بلاخره فرودگاه بغداد!
باران
چشمهایت پر از کینه دنبال سربازان کفر است،
دنداندرد میگیری بس که دلِ پر بغض و اضطرابت دندان قروچه میطلبد.
جوانان عراقی اما،
با اونیفرمهای شیک و تمیز،
عزتشان از ادارهی کشور به دست خودشان،
آرامشت میبخشد.
گوشهی فرودگاه مشغول خوردنِ پیشغذایِ هواپیما که خیال آزادی قدس تو را از خوردنش واداشته بود میشوی تا وقت رد شدنت از گیتِ انتظامی و تشریفاتِ اداری سر برسد.
– کاظمیه
هر کس نداند خودت خوب میدانی،
کظم غیظ میخواهد، دعوت روسیاهی چون تو!
و چگونه میشد حالیت شود خطرِ فراموشی و گستاخی،
اگر باب ورودت را به حاجتِ عظمای زیارت،
بابی جز باب و الکاظمین الغیظ قرار میدادند.
انگار امام کاظم علیهالسلام از میانِ راهِ زیارتِ جدش امیرالمومنین علیهالسلام صدایت زده باشد که:
همسایههای پسرم رضا،
قبل از رفتن بیایید و از کسای کظم غیظ من عبور کنید.
بیایید که زیاد طول نمیکشد…
یا سریع الرضا!
پدر و پسر امام رضا علیهم السلام…
به چشم بر هم زدنی گذشت و همهاش ماند بُهت.
از طرف بازار که ما را بردند، کاظمین بسیار غریب نمود.
مسیر حرم یک بازار آشفته، مسقف به سیمهای برق که تارعنکبوتوار در هم تنیده بودند…
و باز انگار امام کاظم علیهالسلام از میان راه زیارت جدش امیرالمومنین علیهالسلام ما را صدا زده باشد،
تا با غربت آشنایمان کند…
آمادگی میداد
و دلداری،
قصدش از آن زیارتِ کوتاه،
انگار میهمانداریِ زائرانِ جدش امیرالمومنین علیهالسلام بود فقط!
و چه زود گذشت ساعاتِ زیارتِ کاظمیه؛
اولین نماز شکستهی این سفر،
نمازِ ظهر و عصر!
– نجف اشرف
باید برویم روبهروی ایوانِ طلا بایستیم،
آنجا خیره در عظمت ایوانِ مولا از تو خواهم پرسید، به راستی گناه غالین چه بود؟
جوابت شنیدنیست!
حرم امن مولا امیرالمومنین، هویت ما که میگویند شیعهایم؛
بیاندازه درود خواهی فرستاد به روح شهریار و اعتراف خواهی کرد اگر شهربار نبود تا بگوید:
نه خدا توانمش گفت، نه بشر توانمش خواند
متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را
هیچ نمیتوانستی بگویی.
سرزمین نجف پر است از بغض مظلومیت،
عظمتی که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز به خوبی حس میشود
و تو فکر میکنی چه کوردل بودهاند آنها که ولایت علی علیهالسلام را در زمان حیاتش انکار کردند.
میبینی که بیخود نیست از میان تمام مشاهد شریف،
نجف را فقط اشرف میگویند…
برای ورود به حرم اشرفِ علی علیهالسلام هر دری را که انتخاب کنی، انگار کسی آغوش باز کرده.
اصلا هر کسی باشی با هر ذائقهای؛ نجف یک احساس مشترک برای همه ایجاد میکند،
نمییابی کسی را که در نجف حال و هوای پدری را حس نکند.
نمییابی کسی را که اقلا یکبار خیره در گنبد زرین مولا علی با پیامبر بزرگوار اسلام زمزمه نکند انا و علی ابوا هذه الامه
عجیب کل شهر نجف هوایش حرمیست و عجیب در حرم راحت هستی،
یادم نمیآید در حرم امیرالمومنین کمبودی احساس کرده باشم.
اصلا آدمی پدر که داشته باشد انگار همه چیز دارد و خب برای همین زائران در نجف عموما تعداد زیارت رفتنهایشان کم است و زمان توقفشان در حرم زیاد.
پیشِ بابا، تا میتوانی حاجاتت را بگو،
پدرها دوست دارند برای فرزندشان کاری کنند.
به مولا علی گله از یتیمی کن و بزرگترین چیزها را از او بخواه؛
خودش!
خودش را بخواه و شفای دردِ سینهاش را به ظهور فرزندش…
اطراف حرم مولا، علمای شیعه،
آنها که حُب و معرفت علی را سینه به سینه به ما رساندند؛
در وادی السلام چه بسیار و گل سرسبدشان مرحوم آقای قاضی،
احساس خوبی نداری!
از خودت میپرسی امانتدار خوبی بودهایم؟!
در حرم، آخوند خراسانی، شیخ انصاری، مقدس اردبیلی و از همه نزدیکتر کسی که قطره قطرهی خونش حیات زندگی ما ایرانیان است.
شهید مصطفی خمینی که بسیار اهالی معرفت، انقلاب اسلامی ایران را خونبهای او میدانند.
هعی! خمینی یادت بخیر،
اینجا محل رفت و آمد تو نیز بوده!
چه داغی در دل ما یادگار گذاشتی با رفتنت…
همیشه میگویم خمینی به ما فهماند که معصوم دیگر چه بوده!
علی دیگر چه بوده،
علی که رمزِ عملیات سربازان خمینی در بیت المقدس بوده دیگر چه بوده!؟
ولله اغراق نکردهام که بگویم بوی بیت المقدسیها در حرم امیرالمومنین پیچیده…
جای گفتنش اینجاست؛
وقتی که نیت کردم نائبالزیارهاش باشم،
فکر میکردم چه زحمتی به دوش خودم میگذارم…
اما نیابت آن بزرگوار، نمکِ سفرهام شده بود و حال زیارتم.
قربانِ نام علی و منوبم که سلفِ صالحِ انبیاء و اهل بیت علیهمالسلام است.
طبق عهدی که بسته بودم،
برگرفته از سفارشهای خودشان،
زیرِ گنبدِ مطهر، زیارت امینالله خواندم.
– کربلاء
اگر کسی راه کربلا را از من بپرسد، خواهمش گفت:
کربلا جایی درست میان شوق و حسرت است.
آنجا حتما دلت را همراه نخواهی داشت…
چه چیز جز کربلا میتواند آدمی را از نجف جدا کند؟
به دل کندن زینب فکر میکنی شبهای نزدیک به شهادت بابایش علی،
چطور دور بستر خونین پدر،
به چشمهای خونبار برادر دلگرم است.
در مسیر نجف تا کربلا،
یک ساعت توقف در زیارتگاه طفلان مسلم علیهمالسلام…
که همراهان همه مشغول نماز شوند
و من اما به زیر گنبد اباعبدالله فکر کنم،
به ساعاتی دیگر
و ساعاتی دیگر،
مقابل گنبد باصفای ابوالفضل العباس،
پیشانی بر زمین داغ کربلا…
اللهم لک الحمد حمد الشاکرین…
بدو ورود به کربلا!
متحیر از گرانجانی خویش،
بودنم بیش از همه وقت تجاهلرنگ است.
پس چرا نمردم؟
فرمود اگر مردم میدانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین علیهالسلام است، از شوق، جان میسپردند و نفسشان از روی حسرت و اندوه قطع میشد.
فرمود اگر نبود تصرف اهل بیت در دل مومنین، ولله قسم از شوق کربلا همگی جان میدادند.
میان بینالحرمین،
آب تعارف میکردند،
جگر سوز!
حیرانی که اول کدام طرف بروی؟
حسین یا عباس؟
درون خودت دنبال کلید میگردی
و باز گلویت که سخت خشک است…
دلِ حسین را میبینی،
بلاخره که امام تابِ تشنگی شیعیانش را ندارد.
برمیگردی رو به پرچم ثارالله
اذن دخول حرم تو، یا ابالفضله
دست عطا و کرم تو، یا ابالفضله…
راه به طرفِ حرمِ عباس کج میکنی
تشنه و گریان.
میخواهی ضریح را ببینی…
گریه اگر بگذارد.
قدری حیرت،
قدری ناباوری
و چند جرعه آب
ولله نمیشود چیز بیشتری گفت،
اصلا حرفهای کربلا قابلیت گفته شدن ندارد،
کربلا همهاش اشک است و حسرت،
همهاش اضطراب است.
نمیتوانی درست زیارت کنی،
نمیتوانی درست راه بروی،
نمیتوانی درست ببینی.
ولله قسم خیلی جاها را در کربلا اصلا نمیشود رفت.
من قتلگاه نرفتم، پلههای تل زینبیه را تا آخر بالا نرفتم،
فکر میکردم تمام نمازهایم را در کربلا زیر قُبه کامل بخوانم اما دوبار بیشتر نزدیک ضریح نرفتم.
کربلاست دیگر!
فقط با چشمانم به همسفران مدام میگفتم:
شما هم مثل من،
میخواستید حالا که آمدهایم،
هیچوقت برنگردیم؟
اووه کی میره این همه برگشت از راه رفته؟!؟ +
میانِ بینالحرمین،
دوست داشتم زنجیر بودم،
زنجیرِ کاسههایِ آویزانِ آبخوری،
چه با وفا بوسه میدادند،
لبهای زائرین حسین را،
چه محکم به ستون آبخوری چسبیده بودند…
کنار عتبهی شریف ابوالفضل،
کمی بعد از مقام کفالعباس،
یک میدان است که مجسمهاش مَشک است،
و آبی که مدام از مشک میریزد…
الآن که فکر میکنم،
نباید بعد از دیدن این چیزها زنده باشم…
پس چرا…؟
نوشتنش هم مثل زیارتش،
تصرف میکنند،
نمیگذارند بنویسی،
فکر میکردم قلم برای کربلا به دست بگیرم چه میشود…!
اصلا انگار بنا دارند قصهی کربلا ننوشته بماند،
کربلا را گذاشتهاند سهم دیدنیها و چشیدنیها
روزهای ماه مبارک رمضان
گوشهای بنشین،
ساعات قبل از افطار
و به عطش فکر کن!
نه با فسفر مغز،
یاد بگیر با بر هم زدن لبهایت فکر کنی… +
کربلا را باید به خون فهمید…
لحظه لحظهاش را باید به تو بفهمانند
و الا با عرض معذرت از حضرت سعدی: از دست و زبان که برآید کز عهده ی فهمش بهدرآید…
– سامراء
خدا شاهد است،
تو اگر با این همه بغض از توهینها،
مزار ویران شدهاش را میدیدی؛
به لحظه جان میدادی.
جان سختی مرا نبین که تجاهلنقش است…
در غربت،
ولله از کربلا پیشی گرفته بود.
با همین چشمهای کور شدهام،
دیدم ضریح نداشت!
نه فرشی برای نماز،
نه ستونی برای تکیه،
داربست زده بودند سرتاسر حرم را
دیدم آن همه ویرانی را!
دیدم که بزرگترین روضه آنجا
نقی صدا کردن مولا بود…
پاک! مطهر! نقی…+
همراهان ما همگی درد هتاکیهایی که در این ایام به امام میشده را چشیدهاند،
تعجب نمیکردم که از لحظهی ورود به سامرا،
بدن نیمهجان هر یک از همراهان را،
در گوش و اطراف حرم ببینم،
تعجب نداشت بچههایی که حتی کربلا خودداری میکردند،
اینجا به صورت خود لطمه بزنند…
پدر و پدر بزرگ امام زمان عجل الله تعالی فرجه!
– کاظمین دوباره
سفر تمام شد،
به همین سادگی ما را از نجف و کربلا و سامرا جدا کردند و برگشتیم،
دوباره کاظمین که حکمت دعوت اولیهی این شهر همان باشد که گفتم.
این بار اما چه باور کنی یا نه،
زائر حسین هستی،
میتوانی به کاظم بودن امام کمتر نگاه کنی و از دور،
امامت را بابالحوائج صدا کنی.
بهترین حرم برای یاد کردن آنها که التماس دعا گفته بودند کاظمیه است.
نمای کاظمیه به کل عوض شده بود!
چیزی شبیه خیابان امام رضای خودمان در مشهد مقدس.
حکمتش شاید نزدیکی این مسیر حرم به مرکز بغداد بود و ازدحام کمتر محل زندگی شیعیان در این طرف حرم مطهر…
صدام حسین است دیگر!
خدا را شکر که کشور بغداد بعد از سالها ظلم رژیم بعث و جنگ و چپاول آمریکاییها،
این روزها رو به بهبودی میرود…
آخرین لحظات زیارت کاظمیه، ساعت هشت و نیم صبح بود که از زمان اعلام شده برای برگشت نیم ساعت میگذشت…
دیر شده بود!
– بازگشت
زبانم به تعریف خاطره نمیچرخد،
خاطره را کسی میگوید که بازگشته باشد،
هنوز بازگشتم و نه حتی رفتنم را، باور نکردهام،
برای همین از پیشواز آمدن آنها هم که بیخداحافظیشان رفته بودیم خجالت نمیکشم،
کسی خداحافظی میکند که رفتنش را باور کرده باشد…
رویش
شاید نفهمی،
من اما به چشم خود،
اینجا را
کربلاتر یافتم…
کرب و بلاتر حتی! +
به خودم نگاه میکنم!
چنان بازگشتهام که انگار هرگز نرفته بودم… +
از توشهی شبِ قدرِ سالِ گذشته،
اصلا ناراضی نیستی،
حالا که اینها را مینویسم،
دوباره شب قدر است،
خدایا!
چه بخواهم جز آنچه در سال گذشته نصیبم کردی؟
تمام دعای این شبهایم،
همان که وقت وداع با حسین گفتم
ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارت الحسین…
همین! مال هیچکس نیست!
به یاد خیمه گاه
2011/08/21
سلام
خاصیتهایی از بدو تولد در وجود آدم هست که با بزرگ شدن از بین نمیروند.
چه بعضی از آنها هستند که همراه آدمی بزرگ هم میشوند.
مثلا یک وقتهایی باید بچه را توی کوچه بفرستی تا کسی به او سیلی بزند،
بچه برگردد و تو را که پدرش هستی
و مادرش را،
گرمتر در آغوش بگیرد،
جانانهتر ببوسد…
این خاصیت آدم است و من فکر میکنم این خاصیت با آدمی رشد هم میکند.
برای آدمها ناگزیر از این سیلیها پیش میاید و اگر هم احیانا پیش نیامد خوب است آدمی حتی از کسی بخواهد که گاهی به او سیلی بزند.
اینها را نوشتم که بگویم خدا کند آدم وقتی سیلی میخورد،
تازه از کربلا رانده نشده باشد…
دوری از خاک کربلا که حسیست شبیه مرگ،
برای سیلیخوردهها خودِ خودِ مرگ است!
حالا برگرد و بند دوم این نوشته را از نو بخوان…
میبینی رفیق!
دنیا همهاش خرابهی شام است…
پ.ن:
امروز سحر،
ضربهای به صورتم خورد که از تحملِ تجاهلرنگِ دوریِ کربلا بیدار شدم!
الان احساس میکنم مردهام.
کاش ضریحت اینجا بود؛
دلی پر از گریه دارم…
همین! مال هیچکس نیست!
چمدانی برای سفر کربلا
2011/08/21
سلام
صدا میکند: آی مرد! دیر شد! چکار میکنی؟
من اما دست خودم نیست،
دانه دانه لباسهایم را توی دست میگیرم!
– با این لباس چند گناه کردهام؟
مچالهشان میکنم و توی کمد پرتاب…
لباس بعدی و…
حالا دیگر کمد لبالب پر شده و چمدان هنوز خالیست…
چکار کنم؟!
چکار میتوانم بکنم؟
سر درون کیف میکنم و گریه…
حلالم کنید!
همین! مال هیچکس نیست!
یادگیری
2011/08/21
سلام
خب هیچوقت از کسی که دوستش داری خجالت نکش!
راحت باش.
مثلا وقتی صحبت میکنید،
مبادی آداب نباش.
او! همه نیست!
مردم معمولی وقت صحبتهایشان کجا میایستند؟
تو همیشه یک گام از آن حد معمول جلوتر بیا.
نزدیک به حالتی که میخواهی بغلش کنی؛
بغلش اما نکنی!
همان جا وایستا!
طوری بایست که بازدمِ صحبتهایش را،
روی صورتت حس کنی!
به لبها و بعدتر به تمام او نگاه کن،
باید حساسیتش را از این نزدیک شدن لمس کنی…
فکر کن!
به آغوش او فکر کن اما تکان نخور!
همانطور مقابلش بایست و وانمود کن به حرفهایش گوش میکنی.
باید وقتی حرف میزند، تمام مقابل یکدیگر باشید.
قسم میخورم این کار،
خیلی بیشتر از در آغوش گرفتنش حتی،
به کامت لذیذ بیاید…
خب همیشه از بودن کسانی که دوستشان داری لذت ببر!
همین! مال هیچکس نیست!
عباس
2011/08/21
سلام
در صفین،
نقاب زده بود،
طوری که نوجوانیش به چشم نیاید،
طوری که فقط دو چشم از او پیدا بود…
چشمهای ماه!
وقتی نفاق در شیپور آتشبس میدمید،
میگویند عباس گرم حمله بود و متوجه صدای شیپور نشد.
من میگویم اما او
اتمام جنگ را در گرماگرم حمله باور نمیکرد.
چه کسی جرات نزدیک شدن به او را داشت
که از پایان جنگ باخبرش کند؟
علی علیهالسلام تنها به مالک:
مراقب باش!
از مقابل ممکن نیست بتوانی به عباس من نزدیک شوی،
از پشت سر خودت را به او برسان و بگو به اردوگاه باز آید…
مالک تعریف میکند:
شب در بیابان تاریک راه میرفتم،
پای بر شکم ماده سگی حامله گذاشتم،
زوزهی سگ در آن بیایان،
با تمام وحشتی که ممکن بود در آن تاریکی داشته باشد،
باعث نشد حتی پلک بر هم بزنم!
امروز اما وقتی از پشت سر به عباس نزدیک میشدم،
وقتی صدایش کردم تا روی طرفم بچرخاند،
وقتی هنوز نگاهش دقیق نشده بود تا مرا بشناسد،
در نگاهش غضبی نشسته بود که تمام وجودم را به لرزه انداخت…
شمشیرش وسط میدان از دست افتاد و تا رسیدن به اردوگاه،
هنوز بدن مالک میلرزید.
لکنت زبان یادگار آن نگاه عباس بود که بر مالک ماند.
بعدتر معلوم شد که مالک از وحشت آن نگاه،
عقیم هم شده!
همین! مال هیچکس نیست!